نگاره های  raz

نگاره های raz

دلها تنها با توجه مدام به ذکر و یاد خداوند آرامش می یابند
نگاره های  raz

نگاره های raz

دلها تنها با توجه مدام به ذکر و یاد خداوند آرامش می یابند

(سه شنبه ها با موری )پرسیدم اگر قرار می شد برای یک روز سلامتی تان را باز می یافتید، چه می کردید؟

Image result for ‫موری اگر بیست و چهار ساعت سالم بودی چکار می کردی‬‎


پرسیدم اگر قرار می شد برای یک روز سلامتی تان را باز می یافتید، چه می کردید؟

«بیست و چهار ساعت؟»
بیست و چهار ساعت.
«بگذار فکر کنم...صبح از خواب بیدار می شدم، ورزش می کردم، صبحانه عالی می خوردم، بعد می رفتم و کمی شنا می کردم، آنگاه دوستانم را به صرف ناهار دعوت می کردم. از آنها می خواستم یکی یکی، یا دوتا دوتا،بیایند تا فرصتی باشد درباره خانواده شان حرف بزنیم. می توانستم از مشکلاتشان بپرسم. با آنها درباره اهمیت روابطمان صحبت کنم.
«بعد می رفتم تا کمی قدم بزنم. در محوطه ای با چند درخت. به رنگ هایشان نگاه می کردم، به پرندگانی که روی آنها نشسته بودند، به دل طبیعتی می رفتم که مدت هاست از دیدن آن محرومم.
«شب همگی به اتفاق به رستوران می رفتیم، پاستا می خوردیم. شاید هم خوراک مرغابی، من عاشق مرغابی هستم. بعد بقیه شب را می رقصیدیم.با همه می رقصیدم، آنقدر که خسته می شدم. دست آخر به خانه برمی گشتم تا خوابی عمیق و خوش را تجربه کنم.»
همین؟
«همین.»

متن کامل درادامه مطلب    +++

پیشرفتی در درمان بیماری ای-ال-اس ایجاد شده بود: دارویی را تجربه می کردند. دارو درمان کننده نبود، اما روند بیماری را به تأخیر می انداخت. شاید چند ماهی تحلیل و زوال را به عقب می برد. موری در این باره مطلبی شنیده بود، اما کار موری از این حرف ها گذشته بود. از آن گذشته، این دارو تا چند ماه دیگر به بازار عرضه نمی شد.
موری گفت:«به درد من نمی خورد.»
در تمام مدت بیماری، موری امیدی به بهبودی نداشت. کاملاً واقع بین بود. یک بار از او پرسیدم آیا فکر می کند امکان دارد معجزه ای شود و او سلامتش را بازیابد؟ آیا ممکن است او روزی دوباره مثل گذشته ها شود؟
سرش را تکان داد:«راه بازگشتی وجود ندارد من شخصیتی متفاوت از گذشته ها شده ام. نگرشها و برداشتهایم تغییر کرده است.
«وقتی به سؤالات مهم اشاره می کنی، دیگر نمی توانی از آنها فرار کنی.»
سؤالات مهم کدامند؟
«از دیدگاه من، سؤالات مهم موضوعاتی درباره مهر و عشق، مسئولیت، معنویت و آگاهی هستند. اگر سالم هم بودم باز اینها مسائل اصلی من می بودند. همیشه هم بوده اند.»
سعی کردم موری را سالم ببینم. در خیال دیدم که ملافه را از رویش کنار می زند، از صندلی اش پایین می آید، من و او به اتفاق در دل طبیعت قدم می زنیم، همان طور که در گذشته در محوطۀ دانشگاه قدم می زدیم. ناگهان به ذهنم رسید آخرین بار که او را ایستاده دیدم مربوط به شانزده سال قبل می شود. شانزده سال؟
پرسیدم اگر قرار می شد برای یک روز سلامتی تان را باز می یافتید، چه می کردید؟
«بیست و چهار ساعت؟»
بیست و چهار ساعت.
«بگذار فکر کنم...صبح از خواب بیدار می شدم، ورزش می کردم، صبحانه عالی می خوردم، بعد می رفتم و کمی شنا می کردم، آنگاه دوستانم را به صرف ناهار دعوت می کردم. از آنها می خواستم یکی یکی، یا دوتا دوتا،بیایند تا فرصتی باشد درباره خانواده شان حرف بزنیم. می توانستم از مشکلاتشان بپرسم. با آنها درباره اهمیت روابطمان صحبت کنم.
«بعد می رفتم تا کمی قدم بزنم. در محوطه ای با چند درخت. به رنگ هایشان نگاه می کردم، به پرندگانی که روی آنها نشسته بودند، به دل طبیعتی می رفتم که مدت هاست از دیدن آن محرومم.
«شب همگی به اتفاق به رستوران می رفتیم، پاستا می خوردیم. شاید هم خوراک مرغابی، من عاشق مرغابی هستم. بعد بقیه شب را می رقصیدیم.با همه می رقصیدم، آنقدر که خسته می شدم. دست آخر به خانه برمی گشتم تا خوابی عمیق و خوش را تجربه کنم.»
همین؟
«همین.»
خیلی ساده بود، خیلی معمولی بود. در اصل کمی مأیوس شدم. با خود فکر کرده بودم ممکن است بگوید به ایتالیا پرواز می کردم تا با رئیس جمهور آن کشور ناهار بخورم. یا به ساحل دریا می رفتم تا آنچه را هیجان انگیز بود ببینم. بعد از اینهمه ماه، این مدت غنودن در بستر بیماری، ناتوان از حرکت دادن حتی ساق پا_ چگونه می توانست هوای یک چنین برنامه ساده ای را در سر داشته باشد؟
بعد دانستم که جان کلام را گفته است.

منبع :انتخاب از رمان سه شنبه ها با موری(سه شنبۀ سیزدهم :دربارۀ یک روز عالی حرف می زنیم)